آنوشا جانآنوشا جان، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

خوشبختی ما باتو کاملتر شد

هفته 37

دختر زیبا و باهوشم الان هفته 37 بارداری هستیم و داریم خودمون رو واسه دیدن هم آماده میکنیم تو یه جوری آماده میشی و من و بابامحمد یه جور چند وقتی میشه که اتاقت رو آماده کردیم و هرلحظه بهش سر میزنیم من که دوست دارم همش توی اتاق تو باشم بابایی به زور منو میاره بیرون دخترم هرشب خوابای مربوط به تولدت رو میبینم عاشفانه چشم به راحت هستم میدونم یه دختری خدا بهم داده که از همه نظر کامله و همه دوستش دارن میدونم تو دختر یکی یدونه ام باعث افتخار من و بابایی هستی الان که دارم برات مینویسم داری با لگدای قشنگت به مامانی ابراز عشق میکنی و منم عاشق اون تکونات هستم و وقتی شروع به تکون دادن خودت میکنی زودی بابایی رو صدا میکنم تا اونم توی عشق بازی ...
29 ارديبهشت 1392

هفته 36

قشنگترین دختر دنیا سلام امروز شنبه 21 اردیبهشته الان پسردایی اهورا زنگ زد و مارو واسه تولدش دعوت کرد ولی فکرنکنم بتونیم بریم اخه تا شهرمامان یه ساعت ونیم راهه و سختمه بریم نمیخوام دخملم اذیت بشه قربونش برم انشالله سال دیگه خودتو ببرم تولد اهورا تا اون موقع خانمی میشی واسه خودت فدات بشم توی هفته 36 هستم و خداروشکر زیاد اذیت نمیشم توام یه شاهزاده خانمی و مامانی رو اذیت نمیکنی غروبا که با بابایی و مامان جون و خاله گلی خاله بابایی میریم پیاده روی خیلی خوبه و راحت میخوابم شبا دست بابایی درد نکنه که هرجا باشه خودشو ساعت 7 میرسونه خونه تا من و تو رو ببره بیرون پیاده روی کنیم دخترم اینو بهت بگم که من و بابایی یه عشق بزرگ داریم انشالله خ...
21 ارديبهشت 1392

هفته 35

دخترکم امروز هفته 35 تموم شد و من و تو فردا وارد هفته 36 میشویم چند روز پیش من و تو بابایی و باباحاجی رفتیم خونه عمه زهرا و من اونجا سونو هم دادم دکتر گفت همه چی خوبه و دخملی رشدش خوبه یه عکس هم ازت بهم داد که هرکاری کردیم من و بابایی نتونستیم اثری از تو توش پیدا کنیم خلاصه اینکه بیشتر مشتاق دیدارت شدیم خانم خانما من و بابایی کم کم داریم بساط اتاقت رو محیا میکنیم منم ساکم رو بستم و منتظرم چند هفته باقیمانده هم به خوشی و سلامتی بگذره و بیایی بغلم گل قشنگم دوست دارم عشق کوچولو من ...
18 ارديبهشت 1392

هفته 34

دختر یکی یه دونم وارد هفته 34 شدیم دیگه داریم به روز موعود نزدیک و نزدیکتر میشیم چیزی نمونده با عشق بغلت کنم و قربون صدقه ات برم شیرینم من و بابایی غروب ها میریم پیاده روی و حدودا نیم ساعت راه میریم تا بتونم زایمان آسانی داشته باشم بابایی هم دستش درد نکنه خیلی همراهی ام میکنه غروب ها خودشو میرسونه خونه تا با هم بریم چون میدونه اگه نیاد من خودم دراز کشیدن و ترجیح میدم به راه رفتن!!! نگی چه مامان تنبلی دارم!چون سنگین شدم راه رفتن واسم سخت شده شبا موقع خوابیدن خیلی اذیت میشم سوزش معده دارم و واسه جابه جا شدن سختم میشه و وقتی ام که خوابم همه عضلاتم درد میگیره مخصوصا پاهام ولی به عشق وجود تو نازنینم تحمل میکنم بابایی هنوزم هرشب واست قران...
9 ارديبهشت 1392

هفته 33

سلام دختر قشنگم مامان رو ببخش که دیر اومدم برات بنویسم اخه اصلا تقصیر من نبود و اینترنت واسم بازی دراورده بود و یه مدتیه که قطع میشد میومدم یه عالمه مینوشتم وقت ثبتش که میشد یهو قطع میشد و هرچی مینوشتم پاک میشد خلاصه اینکه کم کاری از مامانی نبوده واسه ثبت خاطرات ولی بازم ازت معذرت میخوام عزیز دلم عزیزم واست از خوشی ها دوست دارم بنویسم ولی چه کنم که مدتیه هیچی بروفق مراد نیست از یه طرف درد دندون که هردوسمت فکم به درد اومده و نمیتونم حتی غذا بخورم و به خاطر بارداری کار زیادی نتوست انجام بده دندون پزشک فقط در حد یه پانسمان ساده که نمیشه روش غذا خورد اگه فقط خودم بودم مهم نبود و ناراحتم نمیشدم ناراحتی من بخاطر تودخترنازمه که میترسم نتونم مو...
4 ارديبهشت 1392
1